میو اومدم با 15 پارت
قدرمو بدونید انقد زیاد زیاد پارت میذارممم😌
ولی ایندفعه شرط داریم 10 کامنت 10 لایک
پارت41
به سمت سینک رفتم
سریع یه مشت آب سرد به صورت ملتهبم زدم
پسره بیشعور
نباید دیگه سر به سرش میذاشتم
این چند روز نشون داده بود بوی از ادب و حیا نبرده و از خجالت آبم میکنه
اما منم نبات بودم
سیخونک نمیزدم که نمیشد!
یک ساعت که بعد مهشید اومد
وارد آشپزخونه شد و لبخند شیطونی زد
آروم گفت
- دختره آب زیرکاه اینقدر زود عمل کردی؟
گیج گفتم
- هن؟
چی میگی!
با چشم و ابرو به داخل سالن اشاره کرد
- این پسره رو میگم دیگه!
تازه دوهزاری کجم افتاد
چشم غره ای بهش رفتم
- منو با میک میک اشتباه گرفتی گاو؟
میرفتم خواستگاریشم اینقدر سرعت نداشت که درجا بیاد ور دلم
بلند بلند خندید
- پس این اینجا چیکار میکنه؟
شونه ای بالا انداختم
- چمیدونم بابا
یهو کاشف به عمل اومد مرد عتیقه سگ اخلاق رفیق نیماست
مهشید زیر لب بی لیاقتی به ریشم بست
چیه؟
نکنه انتظار داره بگم اخی میران جون تو خیلی جذابی بیا با من ازدواج کن؟
حالا درسته من نمیرفتم، ولی اون که میشد بیاد!
روتو برم نبات
تا الان داشتی تهدید میکردی الان حرف از گرفتن میزدی؟
چون میز چهار نفره بود
روی همون شروع کردم به چیدن میز شام
مهشیدو فرستادم پسرا رو صدا بزنه
نیما و مهشید شبیه دوتا مرغ عشق نشستن کنار هم
و میرانم دقیقا جفت من نشست...
خدا بخیر بگذرونه
پارت42
میران با دیدن میز
ابروهاش به سقف سرش چسبیده بود
بدبخت الان با خودش میگفت اینارو این پخته!
اصلا مگه من چم بود؟
خیلیم خانوم، با کمالات، تحصیل کرده و منتظر یک عدد شوهر جذاب
نیما که میدونست دستپخت من یدونست اونم واسه نمونه است!
عادی نشست و همون اول برای مهشید غذا کشید
خاکبرسرت دیلاق
مثلا من خواهرش بودم و کنارش نشسته بودما
متاسف سرمو تکون دادم
هی خدایا کرمتو شکر این همه داداش بزرگ کن تعصبشو بکش الان...
نا امید خواستم دست به خودکشی بزنم
که همون لحظه بشقاب برنجی جلوی دستم قرار گرفت
یا جد سادات جن بود؟
سرمو بلند کردم و با دیدن میران که بیخیال داشت واسه خودش میکشید مردمک چشمام درشت شد
به حضرت عباس جن میفرستاد تعحبش کمتر بود تا این پسره
یعنی الان این اول برای من غذا گذاشت؟
اخجونمی جونممم
به مولا این عاشقم شده بود اینم خط و اینم نشون
حالا ببینید کی گفتم!
شروع کردیم به خوردن
که نیما یه تربچهای برداشت و داخل دهن مهشید گذاشت
صورتمو لوچ کردم
اییی، چه لوس و چندش
نگاهم روی اونا بود که هیکل درشت میران با سمتم مایل شد
و صدای بم و خشداری کنار گوشم آروم گفت
- هومم، نکنه توام دلت میخواد؟
چشمام گشاد شد
مثله خودش جواب دادم
- چیو دلم میخواد؟
نخیرشم خیلی لوس و بیمزه اس
آره جون عمت لوسه!
اصلانم به روی خودت نیار حسودیت میشه
پسره چپول نیم نگاهی با پوزخند به سمتم انداخت و دیگه حرفی نزد
بسم الله
اینم جن داشت ها، خدا شفات بده
پارت43
وقتی غذاشونو خوردن
به زور جلوی زبون لامصبمو گرفته بودم
یعنی باید نگم ظرفارو بشورید؟
لبمو جوییدم
مگه من نوکر شخصی اینا بودم، دوتا گوریل بودن خودشون میشستن دیگه!
با خودم زمزمه کردم
- هیس خفه شو نبات زشته طرف بار اوله اومده نمیشه بگی ظرف بشوره که!
ولی من دستم زخم بود
همونطور که با خودم درگیر بودم
پسرا از آشپزخونه رفتن بیرون
یعنی واقعا رفتن؟
پکر شدم
خب دهنتون سروییس این همه ظرررف
سرمو بلند کردم که نگاهم به مهشید خورد
این هنوز بود؟
اصلا روحمم شااااد شد
اما همون لحظه نیما اومد توی آشپز خونه
- مهشید پاشو بریم فروشگاه
سریع گفتم
- ها؟ فروشگاه واسه چی
با دم آستینش ور رفت و گفت
- خوراکی بگیریم، میوه که داری؟
میوه داشتم خوراکی ام داشتم اتفاقا ولی خب دلم نیومد بگم هر دو رو دارم
اونا مخصوص خودم بودن
فکر کنم نیما هم همینو فهمید که اسمشم نیاورد
پکر سر تکون دادم
- آره، ولی میشه مهشید و نبری؟
اما قبل اینکه حرفم تموم شه مهشید شبیه فشفشه بلند شد و رفت که آماده شه
ای سگ تو روح آدم بیوفا
مظلوم
شبیه کسی که شکست عشقی خورده به میز نگاه کردم
من با این دسته سوخته و این همه ظرف الان باید چیکار میکردم؟
همون لحظه صدای بم مردونه ای از نزدیکیم بلند شد
شونه ام با ترس بالا پرید
- چی بهم میرسه اگه کمکت کنم آبنبات کوچولو؟!
پارت44
نفس عمیقی کشیدم
شنیده بودم نفس عمیق هنگام عصبانیت از شدت مرتکب شدن به قتل جلوگیری میکرد!
اما نفس عمیقم کاری نکرد
به عقب برگشتم و با حرص گفتم
- زهرمار
یه هانی هونی زهره ترک شدم مردک لنگ دراز
یه لنگ از ابروی مشکی و پرشو بالا انداخت
با پوزخند گفت
- جای تشکرته آبنبات خانوم؟
خواستم بگم آبنبات هفت جد و آبادته
و یه دعوای فیزیکی زو برگذار کنم که یهو توی فکر فرو رفتم
غلط نکنم گفته بود کمک؟!
سریع همه چیو یادم رفت و نیشمو ول دادم
- میخوای کمک کنی؟
عوضی فرصت طلب نیشخندی زد
- میخواستم!
اما الان دیگه نه پشیمون شدم
اخه خدایا اینم شانسه تو دادی؟
میدونم من زیاد غر میزنم ولی قبول کن توام تو شانس دادن خسیسی کردی قربونت برم
نگاه معنا داری به دستم انداختم، یه نگاه به خودش
اونم بهم نگاه کرد
کمی خیرگیش طول کشید که خودمو به همراه دست و پامو جمع کردم
چرا اینقدر سنگین بود؟
راسته میگن چشم سیاها کمی ترسناکن ها
پوفی کشید و زیر لب با خودش گفت
- حیف نمیشه
چی نمیشد؟
نذاشت بیشتر فکر کنم و بلند گفت
- ولی سر حرفم هستم
نمیشه که خشک و خالی کمکت کنم!
منتظر نگاهش کردم که اعلیحضرت غلطشو بفرمایه
ببین چطوری گیر یه گوریل افتادم
یه قدم جلو اومد و گفت
- کار سخنی نیست، فقط باید یه بار دیگه هر وقت که من خواستم برام قرمه سبزی درست کنی کوچولو!
چشمام درشت شد
بلهههه؟؟؟
امر دیگه سرورررم؟
پارت45
دستم سوخته بود
با تصور کنده شدن زخمم صورتم جمع شد
پس مثله یه دختر خوب به سمت پیش بند صورتیم که طرح کیتی روش بود رفتم
عیب نداره بابا
بزار اول ظرفامو بشوره، حالا کو تا خورشت بعدی
پیش بندو که مقابلش گرفتم
چشماش درشت شد
اخی من فدای جذابیت زاویه فکت بشم
فکر کنم تاحالا پیشبند نبستی گوگولی
نمیتونستم صحنه دیدنش توی این پیش بندو از دست بدم
عیب نداره مرد باید ظرف شستن بلد باشه تا بگیرنش وگرنه میترشید
البته فکر نکنم ایشون بترشه!
اخمی بین ابروهاش نشست
- فکر نکن من اینو بپوشم!
باید از اخمش میترسیدم ولی خب لبخند ملوسی زدم
- میپوشی!
با حرص غرید
- لعنت بهت
میدونستم زیر حرفش نمیزنه و کمک میکنه، مرده و حرفش دیگه!
حلوش ایستادم
پاهامو بلند کردم که بهش برسم و بندو بندازم گردنش
وقتی انداختم این بار بی توجه به موقعیت نابودی که ساخته بودم
دستمو دورش حلقه کردم و از پشت بندو گره زدم
همین که عقب تر رفتم تااازه فهمیدم چه گوهی خوردم
فشارم افتاد از خجالت رنگ به رنگ شدم
خودش تا الان سکوت کرده بود!
اما سنگینی نگاهش و ح..رارتی که ازش حس میکردم میگفت ریدی نبات بدم ریدی
لعنتی یعنی همین جوری رفتی بــ..ـغل پسر مردم؟
دختره احمق
خواستم جیم بزنم که یه قدم نزدیکم شد، بیخ گوشم با صدای خشداری گفت
- دیگه حق نداری برای هيچکس پیشبند ببندی!
پارت46
هنگ کردم
چیچی میگفت این؟
مگه من شغلم بستن بندینک بود؟
پس یعنی چی حق ندارم برای کسی ببندم!
حس میکردم قیافم الان شبیه میمونای خنگ میمونه که بر و بر طرفو نگا نگا میکنن
یهو از دهنم در رفت
- باشه پس همش برای خودت میبندم
بعد از اینکه زرمو فرمودم
بلافاصله تازه فهمیدم چی گفتم محکم زدم روی دهنم
لال بمیری نبات
همون حرف نمیزدی بهتر نبود؟
تو گلو خندید
با شیطنتی که حس میکردم توی صدای مردونشه گفت
- همین کارو بکن بچه!
خنده کوتاهش باعث شد لبش کمی کش بیاد، و دوباره اون چالگونه لامصبش خودنمایی کنه
مردیکههه مگه نمیدونی من بی جنبه اممم؟
مگه نمیدونی الان وا میدممم
بیا برو ظرفتو بشور ابلفظلی تا یه تنه بیشرفم نکردی
قبل از اینکه قضبه منکراتی شه سریع عقب کشیدم
مدیونید اگه فکر کنید به خودم اعتماد نداشتم!
چون واقعااا نداشتم
لعنت بر شیطان
همش تقصیر این شیطان ت..ـخم جن بود
پسره لنگ دراز وقتی فهمید خوب منو رنگی به رنگی کرده رفت سراغ ظرفا
شبیه یه بچه خوب
میزو جمع کردم و ظرفارو دادم بهش
جان من منظورش از پیش بند برای کسی نبندم چی بود؟
من که اینقدر خنگ نبودم
یهو حالتی که توش بودیم یادم افتاد و...
چنان سرمو بالا آوردم که احساس کردم گردنم رگ به رگ شد
یا ابلفظل منو بگیرید الان متوجه شدم منطورشوووو
پارت47
با اومدن نیما خدا بهش رحم کرد
وگرنه چوب تو یه جاییش میکردم مردک عوضـ..ـیو
همسایه ام اینقدر پر رو؟
نیما با دیدن میران توی اون حالت با پیش بند طرح کیتی روش داشت ظرف میشست زد زیر خنده
با تمسخر گفت
- کارمندات ببینن رئیسشون داره ظرف میشوره دیگه ازت حساب نمیبرن پسر
میران عبوس نگاش کرد
وایسا ببینم این رئیس بود؟
جااان من!
البته از اولم مشخص بود چون یه آدم عادی نمی تونست توی پنت هاوس این برج بشینه!
حالا منو فاکتور بگیرید
الان خوشتیپ خان رئیس کجاها بود؟!
اخ خب لامصبا زودتر میگفتید من دوتا عکس برای روز مبادا میگرفتم
پوف از دستم رفت
چون همون لحظه آخرین ظرفم شست
فکر کردم میره بیرون اما اومد به سمت منی که داشتم میوه ها رو توی ظرف میچیدم
نامحسوس کمی خودمو جمع کردم
سرشو خم کرد و آروم گفت
- برام درش نمیاری جوجه؟
لحنش بو دار بود
الان باید یه مشت توی دندونای مرتبش میکوبیدم؟
منظورش فقط پیشبنده یا..
نچ، سگ تو روح مغز کجت مگه جز پیش بند قراره چیو در بیاری؟
عصبی چاقوی برداشتم و بنداشو پاره کردم
کور خونده اگه فکر میکنه میچسبم بهش و به هدفش میرسه پسره حقه باز
چشماش برق زد
- تموم، حالا نفس بکش بچه جونت در رفت
و همون لحظه با چشمکی از کنارم رد شد
تازه یادم اومد نفس بکشم
اونم فهمید؟
تف به شرفت نبات بازم آبرو برای خودت نذاشتی جمع کن با...سنتو ت..خم سگ
نخیرشم اون زرنگ بود به من چه!
حرصی ظرف میوه رو برداشتم و به سمت سالن رفتم
پارت48
نیما نیم خیز شد و ظرف و ازم گرفت
اوف قربونت برم برار
میدونستم تو خواهرتو تنها ول نمیکنی
اما قبل اینکه بشینم گفت
- نبات اول یه سینی و ماژیکم بیار بعد بشین، جرعت حقیقت بازی کنیم
پوکر فیس بهش زل زدم
میذاشتی دو ثانیه بگذره بعد میزان علاقتو نشون میدادی مردک
الان دوس دختر خودش فلج بود؟
یا اگه بلند میشد یه سینی میاورد افلیج میشد؟
از زود میدونستم از داداشم شانس نیاوردم
دندونمو محکم روی هم فشردم
اما از اونجایی که گفت جرعت حقیقت پس سریع رفتم آوردم
به هرحال فضول عمه آقا میرانه
نیما سینیو ازم گرفت و مشغول خط کشیش شد
با دیدن شیشه آشنایی که روی میز بود چشمام چهارتا شد
وایسا ببینم این از همونا نبود که یکیشو شکوندم و جناب سگ اخلاق معتقد بود هم اندازه من پولشه؟
سرمو بلند کردم که همون لحظه میران نیشخد کجی بهم زد
پس همون بود!
این پدسگا از کی اینقدر زود باهم راحت شدن که میخواستن تو خونه من زهرماری بخورن؟
یکی بهم نهیب زد خونه باباشه اسکل
اصلا هرچی باشه الان خونه من بود یا نبود؟
سگ تو روح هرکی بگه نبود
دوباره یکی توی ذهنم زر زد
یه امشبه رو بیا و بگذر نبات، قراره بفهمین دوست دختر داره یا نه هاا
دیدم فکرمم همچین بدک نمیگه کمی شل کردم
یه زهرماری بود دیگه چیزی نمیشد که
والا بخدا
مردم بد تر از ایناشم میکردن کسی نمیفهمید
با صدای نیما به خودم اومدم
- خب بچه ها آماده اید شروع کنیم؟
پارت49
با هیجان خودمو جلو کشیدم
- اوففف
شروع کن داداش، شروع کن!
خندید
میدونست عاشق جرعت حقیقتم
اونم فقط بخاطر کنجکاوی بیش از حدم که به بهونه بازی برطرفش میکردم
نیما ماژیک و چرخوند
یه سرش به سمت مهشید و یه سمتش به سمت نیما چرخید
اه لعنت بهش
مهشید لبخند شیطونی روی لبش نشست
با ذوق گفت
- خب عزیزم جرعت یا حقیقت؟!
نیما درکمال ترسویی گفت
- حقیقت
مهشید که انگار کلی فکر توی ذهنش بود و الان پودر شده بود پکر زیر لب گفت
- خاکبرسرت نیما حقیقت اخه؟
نیما شونه بالا انداخت
- بپرس بچه کمتر حرف بزن
مهشید پوزخندی زد
- عع؟ خب پس بگو دوست دختر قبلیتو چطور دیدی و باهاش آشنا شدی؟
شتتت
لعنت بهت دختررر این چه سوالی بود
فکر کنم نیما بدبخت شد
نگاهی به قیافه وا رفته اش انداختم و مطمئن شدم فشارش افتاده
سریع یه پاستیل برداشتم و چپوندم توی دهنش
- آروم باش داداش
سریع بگو تموم میشه خب؟
چشم غره ای بهم رفت که بلند خندیدم
میران انگست شصتشو دور لبش کشید
وای جلوی منو بگیرید غششش نکنمم از این حرکتششش
این بار پوزخندی زد و گفت
- بگو پسر، نترس نمیمیری!
نیما مظلومانه آب دهنشو قورت داد و زمزمه کرد
- پرستار بخش اطفال
حرفش تموم نشده بود که....
پارت50
حرفش تموم نشده بود
که جیغ بلند مهشید بین خنده من و قهقهه مردونه میران گم شد
بلاخره مهشید و به زور از گیسای ناز برادر طفل معصومم جدا کردم
عصبی زیر لب غر زد
- بخش اطفال؟
بزارید من اینو بکشمش
اخه تو اونو از کجا پیدا کردی مردیکه هیز
دستشو گرفته بودم یهو نره از این سلیطه بعید نبود
نیما سریع ماژیک چرخوند که بحث عوض شه
و دقیقا این بار سگ رید تو شانس من!
چون خدا برعکس چیزی که میخواستمو گذاشت که هیچ، فرو کرد تو دامنم
خدا جون با من مشکل شخصی داری قربونت برم؟
میران با چشمای براق پرسید
- جرعت یا حقیقت؟
لبخند ماسیده ای زدم
الان هر کدوم و انتخاب میکردم که بدبخت میشدم
ولی خب حقیقت همیشه از جرعت بهتر بود
پس حقیقتو انتخاب کردم که برق چشماش بیشتر شد
- پارتنر داری؟
یا بهتره بگم تاحالا داشتی؟
دندونمو روی هم فشردم
نگاهی به نیما انداختم که با دو کیلو اخم داشت بهمون نگاه میکرد
میخواستم بگم این دو سواله قبول نیست
که با سلقمه مهشید سریع و هول زده جواب دادم
- آره...
ها نه چیزه ندارم
میران که تو یه لحظه اخماش توی هم فرو رفته بود با جواب اخرم از هم باز شد
به این جه ربطی داشت اصلا
نکنه عاشقم شده میخواد بفهمه رل دارم یا نه؟
اوفففف بزارید برم من کلشو م..اچ کنم آقامون...
خاکبرسرت نبات یکم سر و سنگین باش
بالاخره اینقدر چرخید که نوبت من شد که با حواس پرتی جیغ خوشحالی کشیدم
نیما با حرص گفت
- نبات!
سریع به خودم اومدم و ببخشیدی زمزمه کردم
میران نیشخندی زد
بفرما آخرشم شرف خودتو پرچم کردی دختره سبک سر
پارت51
نیما چنان نگام میکرد
انگار این دوست دختر اون نبود که جفت ما بود
بچه پر رو
حالا من یه جیغ زدم چشاشو برام همچین باباقوری میکنه
پسره مغز پوشالی خیر سرت تحصیل کردی
ولی خب من به یه ورمم نبود
چون محکم دستامو به هم سابیدم
- خب خب آقای همسایه محترم جرعت یا حقیقت؟
در کمال بیشعورری تمام، در کماال عـ...ـوضی بودن تمام، جرعت و انتخاب کرد
به همین راحتی رید تو نقشه ام
ای پسرِ دراز من خارتو....
یهو با فکری که اومد توی سرم چشمام برق زد
ابروهامو بالا انداختم
یه آشی برات بپزم یه وجب روغن روش باشه
به من میگن نبااات
در نهایت خباثت گفتم
-به دوست دخترت زنگ بزن بگو دیگه دوسش نداری و میخوای با یکی دیگه بری تو رابطه
مهشید پقی زد زیر خنده
نیما هم باز اسم فلک زده منو صدا زد و شبیه بابا بزرگا گفت
- این جه کاریه نبات؟
به پشمم نگرفتم و پا فشاری کردم روی حرفم
میران یه لنگه از ابروهاشو بالا انداخت
دستشو دور لبش کشید
- دوست دختر؟
تند تند سرمو بالا و پایین کردم
- آره خودهه خودش
لیوان زهرماریشو یه سر بالا کشید
این گلوش پاره پوره نمیشد؟
همه منتظر بودیم گوشیشو برداره و زنگ بزنه
که پوزخندی زد و با بیخیالی گفت
- من دوست دختر ندارم
خب نوبتت سوخت نیما بچرخون اون ماژیکو!
پارت52
دوست دختر نداشت!
مگه میشه، مگه داررررریم؟
امکان نداشت به ابلفظل داشت بلف میزد
نوبتمم تلف شد سگ توش
قبل اینکه بخوام آژیر بکشم نیما ماژیک و چرخوند
این چرخه تا چند بار بعد چرخید و هیچ چیز جالبی عایدم نشد
جز همون دوست دختر نداشتنش
که البته هنوزم حاضر بودم به شلوار گل منگولی ننه خدابیامرزم قسم بخورم دروغ میگه و ده تا داره
اصلا از قیافش داشت تخ...م سگی میبارید
وقتی که میران رفت
من موندم و نیما و مهشید و یه خونه که نصفشو پوست تخمه و میوه و زهرماری گرفته بود
یهو لرزی روی ت..نم نشست
کی ک..و..نش میکشید اینارو جمع کنه خداوکیلی؟
سریع با فشار کوچیکی که به مغزم آوردم و یه حساب کتاب کوچیک
فهمیدم اینا گردن مهشید و نیماست
چون بعد از شام جیم زده بودن
لبخند گشادی زدم و به سمت اتاقم رفتم
در همون حال بلند گفتم
- خب بچه ها جمع کردن گردنتونه
فردا بیدار شم خونه مرتب نباشه اون روی زیبا و جهنمی نبات و خواهید دید
و درو روی قیافه مطمئنن ماتشون بستم
خودمو روی تخت انداختم
آخیش ننه هیچ رفیقی مثله پتو و بالشت نمیشه
ولی حیفف یه چی کم داشتیم
اگه گفتید؟؟
آفرررین چشم بند
وایسا ببینم نکنه فکر کردید منظورم مذکر بود؟
نچ نچ منــ..ـحرفا پسر اَخه، زشته نکنید این فکرارو
پارت53
با صدای زنگ ساعت گوشه چشممو باز کردم
به ساعت نگاهی انداختم
11 صبح بود
خمیازه بلند بالایی کشیدم و با یه لنگ چشم باز و یکی بسته از جام بلند شدم
اولین قدمو که برداشتم پام به چیزی گیر کرد
جیغ بلندی کشیدم و قبل اینکه به دیار باقی بشتابم دستمو بلند صندلی میز توالتم کردم
چند ثانیه بعد چشمامو باز کردم
زنده بودم؟
سریع دستمو به بدنم کشیدم ببینم سالمم
وقتی خیالم راحت شد تازه یادم اومد نفس بکشم
پس چی فکر کردید؟
از کله دنیا ثروتم همین جونِ سالم بود
به همین راحتی که با دست و پا چلفتی زمین نمیذاشتمش
تو آینه خودمو دیدم واقم پرید
موهام شبیه پرفسورایی که برق گرفته بودشون سیخ سیخی شده بودن
با زور شونه راستشون کردم، ابلفظلی هدفم از فر نگه داشتن اینا چی بود خدا میداند
همین که از اتاق زدم بیرون
با دیدن چیزی که روبه روم بود چشمام از حدقه زد بیرون
یا تمومه مقدسات این چی بود من دیدم
توبه توبه روم به در و دیوار، خدایا خودت میدونی من چشم و دلم پاکه
خودت میدونی یه قدم کج نذاشتم فیلم ز..شت ندیدم
بخدا این اتفاقی بود
همینجوری که داشتم به خدا ثابت میکردم اولین بارمه این چیزارو میدیدم
فهمیدم هنوز متوجه من نشده بودن
یهو به خودم اومدم و دستمو روی چشمام گذاشتم
با حرص جیغ زدم
- خاکبرسرتون بدبختای مـ...ـنحرف
وسط پزیرایی اخههه سگا
پارت54
سریع از هم جدا شدن
مهشید که انگار نه انگار لبخند گشادی زد
- عع بیدار شدی؟
با قیافه کجکی نگاش کردم
- نه تروخدا هنوز خوابم
خجالتی نکشید یه وقتا، ادامه بدید
نیما دستشو روی لبش کشید که جلوی خندشو بگیره
مهشیدم شونشو بالا انداخت
- نه مرسی تموم شد دیگه
تو که غریبه نیستی خواهر شوهر عزیزم
جلل خالق
خواهرشوهر؟
این زنیکه یه سور زده بود به ابلیس
رو که رو نیست سنگ پا قزوینه
- خدا به دور کنه
من کی خواهر شوهرت شدم که خودم خبر ندارم؟!
نیما به زبون اومد
- اذیتش نکن نبات!
با چشمای درشت شده ای گفتم
- منننن اذیتش کردم؟؟
لامصب کم مونده منم بخوره دوس دخترت
مهشید که کلا انگار منو حواله کرده بود به یه قسمت مبارکش
به طرف آشپز خونه رفت و در همون حال گفت
- ولش کن عزیزم، خواهرته دیگه باید باهاش بسازم چاره چیه؟
نگاهی به نیما انداختم
شونشو به معنی اینکه به من ربطی نداره و دسته گله خودته برام بالا انداخت و دنبال مهشید رفت
الحق که دست گل خودم بود
از من نصیحت به شما هیچ وقت رفیقتونو با داداشتون آشنا ننمایید
چون بدبخت میشوید!
قبل از اینکه وارد آشپز خونه شم با لودگی داد زدم
- اهوم اهوم
خواهران و برادران اجازه ورود دارم یا قضیه ان...ح..رافیه؟
پارت55
بلافاصله بعد از حرفم وارد اشپز خونه شدم
که اگه چیزی بود زود ببینم
اما خبری نبود
با خنده گفتم
- عع همه چی امن و امانه
مهشید با جیغ گفت
- نیماااا
جلوی خواهرتو بگیر
عع چه عجب ایشون بالاخره فهمید باید خجالتی بکشه!
خواهر شوهر بدجنسم خودتونید
والا...
قدیما خواهر شوهرا برو و بیایی داشتن
ابهتی داشتن
نیما تو گلو خندید
- اینو ولش کن عزیزم تو صبحونتو بخور
ادای عق دراوردم
- چندشای لوس
سر پایی سریع دو لقمه خوردم و به سمت اتاقم رفتم
برای دوری از اجنه و ارواح بودن یه رژ زدم که حداقل رنگی به روم بیاد و بقیه رو فراری ندم
آماده شدم و کولمو روی پشتم انداختم
بلند داد زدم
- نیما بیا منو ببر دانشگاه
ماشین آوردی؟
همون لحظه جلوم سبز شد
- آره بریم
گردنمو کش دادم و از روی شونش به مهشید نگاه کردم
با کنجکاوی و خباثت گفتم
- یا ابلفظل ببینم تو نمیری دانشگاه؟
وقتی من نیستم عمه ام نکنیداا، هنوز زودمه ف...و..ش بخورم
قبل اینکه جیغ مهشید در بیاد
نیما با خنده دستمو گرفت و به جلو هولم داد
- بیا برو بچه پر رو
تا وقتی شرطا کامل نشه نمیذارممممم