همسایه زورگوP1

seli · 20:51 1404/2/12

شروع رمان همسایه زورگووو
بپر ادامههه

 

- سر به هوا نباش نبات 
به پسرای مردمم گیر ندیاا دختر تو شهر غریب بلایی سرت میاد

دستمو به پیشونیم گرفتم
و پوفی از دست نگرانیای مامان کشیدم

- باشه مامان باشه 
کاری به کسی ندارم دیگه

آره جون عمت نبات خانوم
فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه من با جنس پسر سر سازگاری نداشتم

مامان که قطع کرد 
یه نگاه به ساعت انداختم

با دیدن عقربه هاش برق از سرم پرید

اینقدر محو این خونه لاکچری جدید و حرف زدن شده بودم که همین روز اولی کلاسم یادم رفته بود

لعنت بهت نبات

به قول نیما ایشالله تو چای حل شی یه عالم از دستت خلاص شن

نمیدونم توی پنج دقیقه چطور لباس پوشیدم که حتی وقت نکردم بند کفشامو ببندم

خوبی آسانسور فوق‌العاده لوکسش این بود که دقیقا جلوی واحدم بود

دکمه رو فشردم که سریع و بدون معطلی بالا اومد

خوشبحال این پولدارا 
چه زندگی لاکچری داشتن لامصبا

در آسانسور باز شد و با هول خودمو داخلش انداختم

اما از شانس خیلی گهر بارم بند کفشم زیر پام پیچید و با سر توی یه جسم محکم فرو رفتم

صدای محکم شکستن و خورد شدت یه بطری شیشه ای اومد

مهم نبود
لابد شیشه آب بود 
مهم سر بیچاره من بود که ناکار و له و لورده شده بود

میدونستم طرف آدمه 
و از قضا و بخت بدم شایدم یه مرد بود

اما چرا اینقدر محکم بود؟؟
ننش وقتی سره این حامله بوده چی خورده که اینقدر سفته؟

سرمو بالا اوردم
اما با دیدن مرده جذاب و قد بلندی شبیه تو همین رمانایی که میخوندم

با چشمای سرخ و عصبی
خشن نگاهم می‌کرد جوری که موهای بدنم سیخ سیخی شد